اعتراف تلخ...

تندیسم و مهمان میدانم
گرد و غباری روی چشمانم
 
مغزم دچار یک فراموشی
فردوسی ام یا حر نمی دانم

آینده ام در هاله ای ابهام
کی می کند یک تیشه ویرانم

مثل درختی روی آبم که
بی ریشه و سست است بنیانم

سست و کرخت و بی تفاوت شد
این روزگار و عصر  و دورانم

 مرتد شدم از فرط تنهایی
دیگر نمی گویم مسلمانم

مجید مومن