روی لبت نجوای عرفانی
از تیره ی خضر بیابانی
چون پرتوهای نور می آیی
از انتهای راه کیهانی
از گردن هر کاج خواهی برد
زخم تبرهای زمستانی
مثل کلاغی می پرد از شهر
آثار دوران پریشانی
با تو جوان و تازه می گردد
دروازه های روبه ویرانی
بیدار کن با بوسه باران را
در ابرها از خواب طولانی
#مجید_مومن
چون پل پشت سرها خرابم
طرح بی ریشه ی روی آبم
من دگرگونم آشفته حالم
سرزمینی پس از انقلابم
برده سرخی هر گونه ای را
چهره ی سرخ روز حسابم
برده سرخی هر صورتی را
صورت سرخ صبح عذابم
سرخم و داغم و کوره ام من
تاکم و از نژاد شرابم
#مجید_مومن
مریم صدای روز عاشواست
یا شیون دریاچه ی قوهاست
این هق هق از سرو و صنوبرها
در سوگ حوری پاک و نامیراست
تجریش و تهران و ته دربند
اکنون برایم تلخ و نازیباست
پای چنار پیر فرتوتی
جایم شبیه قمری تنهاست
مثل گرامافون انباری
این سینه قبرستان هر آواست
#مجید_مومن
#شعر_نو
#شعر_معاصر
#غزل_جدید
می پرد از صورتم رنگم غروب
چون زمینی زخمی از جنگم غروب
صبح هوشی مطلقم فکری رها
منطقی آزرده و منگم غروب
صبح چون آوای سبز و دلنشین
می شود آشفته آهنگم غروب
صبحدم سرشار قانونم ولی
می رود قانون و فرهنگم غروب
می دوم در هر خیابان مثل باد
می شوم فرسوده می لنگم غروب
صبح ها سرشار حسم مثل گل
بی تفاوت همچنان سنگم غروب
#مجید_مومن
چون قلعه ی تنهایی تپه حصارم
مرد کهنسالی در آغوش غبارم
تصویری از خفاش ها بر روی دوشم
مثل فسیلی مانده از دوران غارم
شمشیری ازمقدونیه خون مرا ریخت
چون تخته جمشیدم دگر جانی ندارم
سروی خمم با شانه هایی سست و ویران
من یادگار سرزمین های بهارم
پیغمبرانی از بلوغ و بوسه بودند
مرد و زن پاکیزه ی ایل و تبارم
پیغمبرانی با لباسی یاسمین رنگ
من از سلال رفتگان روی دارم
تنها و بی جان روی صحرا ساکت و سرد
چون خانقاهی پشت کوهی از غبارم
#مجید_مومن
#هق_هق_آهن