روی لبت نجوای عرفانی
از تیره ی خضر بیابانی
چون پرتوهای نور می آیی
از انتهای راه کیهانی
از گردن هر کاج خواهی برد
زخم تبرهای زمستانی
مثل کلاغی می پرد از شهر
آثار دوران پریشانی
با تو جوان و تازه می گردد
دروازه های روبه ویرانی
بیدار کن با بوسه باران را
در ابرها از خواب طولانی
#مجید_مومن
چون پل پشت سرها خرابم
طرح بی ریشه ی روی آبم
من دگرگونم آشفته حالم
سرزمینی پس از انقلابم
برده سرخی هر گونه ای را
چهره ی سرخ روز حسابم
برده سرخی هر صورتی را
صورت سرخ صبح عذابم
سرخم و داغم و کوره ام من
تاکم و از نژاد شرابم
#مجید_مومن
بی عصای عصر موسا آمدی
aal
همچون درخت پیر غمگینی
در بستر مرداب خوابیده
همسایه اش بیدی بدون جان
،لرزان و بیمار و چروکیده
این ساقه ی نمناک و مرطوبش
بوی خرابی و لجن دارد
نیلوفری هم بر گلوی او
چون پیچک و چون بغض پیچیده
افتاده کنج خلوتی بیمار
چون کنده ی بی جان و بی احساس
چون سایه ای که سوره ی مرگش
نزدیکی اش آهسته روییده
پیراهنش باد و نسیمی سرد
،کفشش کتانی کهنه و پاره
افتاده او افتاده ای از چشم
بی خانه ای با موی ژولیده
رنگش شبیه پیکر پاییز
مانند برگی ترد و فرسوده
کور و چروک و پیر و بی همدم
با پیکری متروک و پوسیده
چون محتضر باشد که عزرائیل
با چشم باز و پوشش مشکی
روح بدون رنگ و بویش را
آهسته از پیراهنش چیده
#مجید_مومن
#اشعار_جدید
چون قلعه ی تنهایی تپه حصارم
مرد کهنسالی در آغوش غبارم
تصویری از خفاش ها بر روی دوشم
مثل فسیلی مانده از دوران غارم
شمشیری ازمقدونیه خون مرا ریخت
چون تخته جمشیدم دگر جانی ندارم
سروی خمم با شانه هایی سست و ویران
من یادگار سرزمین های بهارم
پیغمبرانی از بلوغ و بوسه بودند
مرد و زن پاکیزه ی ایل و تبارم
پیغمبرانی با لباسی یاسمین رنگ
من از سلال رفتگان روی دارم
تنها و بی جان روی صحرا ساکت و سرد
چون خانقاهی پشت کوهی از غبارم
#مجید_مومن
#هق_هق_آهن